داستان به دنیا اومدن معراج
شب بود بابایی هم طبق معمول تهران بود من هم با مامانم خونه خودمون خوابیده بودیم که من احساس کردم کمرم داره درد میگیره واز ترس اینکه بابایی نبود مدام میگفتم چیزی نیست ولی دردم بیشتر میشد به مامانم گفتم ومامانی هم نگران شد حالاساعت11.30شب 2تا زن تنها خدایا همیشه در مراحل سخت زندگی دستم رو به دستت میدادم الانم موقع توکلم به خدا بود خدایا کمکم کن تا صبح اتفاقی نیافته اخه الان که وقتش نیست خلاصه من که قلبم داشت می ایستاد.ساعت3خوابم برد .ساعت7بود که از خواب بیدار شدم مامانی گفت حالت خوبه من دیگه یه کم احساس دل درد داشتم که فورا زنگ زدم به دکترم که گفت فورا خودتو به بیمارستان برسون تا معاینه بشی تا ببینند درد زایمان یا نه...منم همون موقع زنگ زدم ب...
نویسنده :
ati
15:04